رمز وبلاگ را عوض کردم. هر از چندگاهی باید این کار را کرد
onsdag 23 maj 2012
söndag 21 mars 2010
lördag 17 oktober 2009
شعرس از واسیلا گارنت ترجمه انوشیروان سرحدی
نرم و آسان
مثل اینکه می خواهی بیدار کنی
خاطره ای را از روزگار دیگری
سنگ های سرد را نوازش می کنی
می گویی:کار از کار طبیعت دیگر گذشته است
حتی کلاغها هم
به جنوب رفته اند
حالا فقط آنهایی زنده می مانند
که رؤیا می بینند
مثل اینکه می خواهی بیدار کنی
خاطره ای را از روزگار دیگری
سنگ های سرد را نوازش می کنی
می گویی:کار از کار طبیعت دیگر گذشته است
حتی کلاغها هم
به جنوب رفته اند
حالا فقط آنهایی زنده می مانند
که رؤیا می بینند
fredag 5 juni 2009
بیوه
شعری از لسه سودربرگ برگردان انوشیروان سرحدی
لباس عزایش با گوشت سفیدتنش به هم دوخته شده است
گوشت سفید بدنش
با مرک دوخته شده است
کجا می رود
ایا خاکستری از خود بخا می گذارد؟
لباس عزایش با گوشت سفیدتنش به هم دوخته شده است
گوشت سفید بدنش
با مرک دوخته شده است
کجا می رود
ایا خاکستری از خود بخا می گذارد؟
måndag 18 augusti 2008
تابستان
کسی بدنبال یک پر می دود
وفکر می کند
همه ی موجوداتی که می پرند
پرنده اند
خود را در آینه می بینم
ولبخند می زنم
شعری از یون میلوش ترجمه الف باران
وفکر می کند
همه ی موجوداتی که می پرند
پرنده اند
خود را در آینه می بینم
ولبخند می زنم
شعری از یون میلوش ترجمه الف باران
tisdag 1 april 2008
بی آفتاب
Prenumerera på:
Inlägg (Atom)