onsdag 23 maj 2012

رمز وبلاگ را عوض کردم. هر از چندگاهی باید این کار را کرد
حدود سه سال است که دست به نوشتن نزده ام واین برای یک نویسنده یا شاعر به منزله ی مرگ است. نوشتن بنظرم خود زندگی است. من هستم چون مینویسم.می خواهم خودم را وادار به نوشتن کنم. شاید بهتر باشد وقایع روز را بنویسم. شروع خوبی است. هنوز بنا بر عادت با دست نوشتن را ترجیح می دهم بر نوشتن با کامپوتر.

söndag 21 mars 2010

سوداهامان شهرها
شهرهامان سبزه
سبزه هامان بس زرد
زردهامان کلمات
کلماتی مبهم
مبهماتی در هم

lördag 17 oktober 2009

شعرس از واسیلا گارنت ترجمه انوشیروان سرحدی

نرم و آسان
مثل اینکه می خواهی بیدار کنی
خاطره ای را از روزگار دیگری
سنگ های سرد را نوازش می کنی
می گویی:کار از کار طبیعت دیگر گذشته است

حتی کلاغها هم
به جنوب رفته اند

حالا فقط آنهایی زنده می مانند
که رؤیا می بینند

fredag 5 juni 2009

بیوه

شعری از لسه سودربرگ برگردان انوشیروان سرحدی
لباس عزایش با گوشت سفیدتنش به هم دوخته شده است
گوشت سفید بدنش
با مرک دوخته شده است
کجا می رود
ایا خاکستری از خود بخا می گذارد؟

måndag 18 augusti 2008

تابستان

کسی بدنبال یک پر می دود
وفکر می کند
همه ی موجوداتی که می پرند
پرنده اند
خود را در آینه می بینم
ولبخند می زنم

شعری از یون میلوش ترجمه الف باران

tisdag 1 april 2008

بی آفتاب


من شاعرنابی نبوده ام
که به نیابت ازکسی شعر بگویم
تنها از آسمان خیال خودم بالا رفته ام
وخوشه خوشه ستاره چیده ام
برای روزهای مبادا
برای روزهای بی آفتاب