måndag 18 augusti 2008

تابستان

کسی بدنبال یک پر می دود
وفکر می کند
همه ی موجوداتی که می پرند
پرنده اند
خود را در آینه می بینم
ولبخند می زنم

شعری از یون میلوش ترجمه الف باران

tisdag 1 april 2008

بی آفتاب


من شاعرنابی نبوده ام
که به نیابت ازکسی شعر بگویم
تنها از آسمان خیال خودم بالا رفته ام
وخوشه خوشه ستاره چیده ام
برای روزهای مبادا
برای روزهای بی آفتاب

fredag 7 mars 2008

بی وقفه خواندن باوقفه نوشتن


چندروزاست حالم خوش نیست امروزصبح یکی ازدوستان شاعرم زنگ زد واز اینکه چند کتاب شعر در اختیارش گذاشته بودم تشکرکردتوصیه میکرد که شعردیگران رانخوانم چون ممکن است که لحن انها را بگیرم.تو ضیح دادم که چندسالی درکارنوشتنم وقفه ایجاد شده امّا در کار خواندنم هرگز و بعد به یادگفته ای از بورخس افتادم
" خودم را ذاتن خواننده می دانم, همانطور که خبر دارید من دست به کار خطیر نوشتن زده ام فکر می کنم آنچه خوانده ام از آنچه نوشته ام مهم تراست چون آدم آنچه دوست دارد می خواند اما آنچه دوست دارد نمی نویسد بلکه آنچه از عهده اش بر می آید می نویسد
به دوست شاعرم قول دادم که بنویسم بخاطر آرامش روانم تا چه پیش آید

lördag 23 februari 2008

ابرهای باران زا

نننزدیک یک دهه است که ننوشته ام با خود گفته ام اگر من ننویسم از عظمت جهان چه چیزی کم خواهد شد؟با این حال فکر کرده ام مرا به عظمت جهان چکار می نویسم تاشایدیاغی درونم را کمی آرام کنم فقط وفقط برای خودم مینویسم خودخواه نیستم چون به دیگران فکر میکنم نمی خواهم نوشته هایم کسی را بیازارد اما بارؤیاها چه میشود کرد کابوسهای دربیداری راچگونه تحمل باید کرد؟
ژان کوکتو گفته بود: " ازشعر گریزی نیست کاش می دانستم چرا ؟
دسامبر1997 که هنوز چهرۀ یارانم بیادم بود رؤیایم واداشتم بنویسم : چه انزوایی دارم من
چه قاطعیت تلخی داری تو
از هزاره ها می آیی
میخواهی که نامت راحدس بزنم
درست روبروی درّه توقف می کنی
ومن با ترسخوردگی خود را پنهان می کنم
چهره ات شکفته
وحرفهای نگفته
وکویرهای بسیاری را
باخود آورده ای
هزار و یک اسم ردیف می کنم
همه صمیمی ومهربان

امّا تو کیستی ؟
تو که در رؤیاهام سبز می شوی
ومحو می شوی
ومن چه چاره ای دارم
جز آنکه دلم رابه ابرها
وچشمم را به باران بسپارم

fredag 22 februari 2008

چشم های سیمونه

چشم های سیمونه داستانی است از گراتزیا دلددا وترجمۀ بهمن فرزانه که نشر ققنوس آن را در سال 1380
منتشر کرده است داستان عشقی است نافرجام میان ماریانا که دختری است زمیندار ومتمول، از خانواده ای مذهبی
وسیمونه که جوانی است یاغی
ماریانا را از کودکی به عمویش که کشیش است وتنها زندگی می کند ، می سپارند به امید اینکه وارث ثروت عویش بشود
وچنین نیز می شود پس از مرگ عمو،ماریاناصاحب املاک فراوان می شود ویکه و تنها با نوکرش در ملک اربابی زندگی می کند
سیمونه در نوجوانی، نوکر خانۀ ماریانا بوده است ولی حالا چند سالی است که یاغی شده است وبه کوه زده است
او روزی از پناهگاه خود بیرون می آید ماریانا عاشق او میشودعشق مرز طبقاتی را درهم می شکند قرار می شود سیمونه که دستش به خون آلوده نیست ، خود را تسلیم کند وبا ماریانا ازدواج نماید اما این ازدواج صورت نمی گیرد چونکه سباستینو پسر عموی ماریاناهم دل در گرو عشق او داردسرانجام بر اثر حسادت، سباستینو با گلوله ای سیمونه را از پای در می آورد
سالهابعد از این ماجرا ماریانا با پسر یک ارباب آشنا می شود وتنها بدین خاطر با او ازدواج می کند که چشم هایش شبیه چشم های سیمونه است
من داستانهای دیگری هم از این نویسنده خوانده ام.قهرمانان داستانهای دلددا بیشترشان مذهبی هستندو درگیر وسوسه های مذهبی
به مراد خود نمی رسندزیرا خواست های انسانی شان با مذهب تضاد دارد فضای داستانهایش مذهبی است ولی داستانهایش جذاب وپرکشش وخواندنی هستند

سلول شماره ی بی پدر


دوباره سرودن راتمرین میکنم
وفکر میکنم، کاری ندارد
شمردن چند ستارۀ تنها
برای من که آسمانی پر ستاره بالای سرم داشته ام
برای من که زمین زیرپایم را
وستاره های بالای سرم را دزدیده اند
کاری ندارد سرودن
می نشینم وخاطره ها را مرور میکنم
شب پیش، روزپیش، سال پیش، قرن پیش
وبعد می نویسم
عصرحجر
سلول شمارۀ بی پدر

ترجمه چند هایکو












1
گوزن درباران
سه فریاد
شنیده شد ودیگر هیچ
2
برف شب
خروس همسایه
دور بنظر می رسد

Shiki ( 166- 1731)