lördag 23 februari 2008

ابرهای باران زا

نننزدیک یک دهه است که ننوشته ام با خود گفته ام اگر من ننویسم از عظمت جهان چه چیزی کم خواهد شد؟با این حال فکر کرده ام مرا به عظمت جهان چکار می نویسم تاشایدیاغی درونم را کمی آرام کنم فقط وفقط برای خودم مینویسم خودخواه نیستم چون به دیگران فکر میکنم نمی خواهم نوشته هایم کسی را بیازارد اما بارؤیاها چه میشود کرد کابوسهای دربیداری راچگونه تحمل باید کرد؟
ژان کوکتو گفته بود: " ازشعر گریزی نیست کاش می دانستم چرا ؟
دسامبر1997 که هنوز چهرۀ یارانم بیادم بود رؤیایم واداشتم بنویسم : چه انزوایی دارم من
چه قاطعیت تلخی داری تو
از هزاره ها می آیی
میخواهی که نامت راحدس بزنم
درست روبروی درّه توقف می کنی
ومن با ترسخوردگی خود را پنهان می کنم
چهره ات شکفته
وحرفهای نگفته
وکویرهای بسیاری را
باخود آورده ای
هزار و یک اسم ردیف می کنم
همه صمیمی ومهربان

امّا تو کیستی ؟
تو که در رؤیاهام سبز می شوی
ومحو می شوی
ومن چه چاره ای دارم
جز آنکه دلم رابه ابرها
وچشمم را به باران بسپارم

Inga kommentarer: